غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

روشی برای کاپشن پوشیدنت

دختر دایی مهدیه، وقتی دید تو کاپشنتو نمی پوشی اونو توی کاپشن خودش جاگیر کرد بعد جفتشونو تنت کرد بعد موقع رفتن، برای خودشو سریع در آورد الان دوروزیه، با هر روشی که شده، خودت کاپشن و کفشاتو می پوشی خیلی زمان میبره امّا حسّ استقلال داری و ما از این موضوع خیلی خوش حالیم شاید پانزده دقیقه جلوی در وایسیم تا خودت کفشتو بپوشی امّا بالاخره می پوشی ...
11 آذر 1393

عمــــوی عمــــــــو

چند شب پیش رفته بودیم به دیدن عموی عموت(عموی بابات) یعنی عمو رضا عمو رضا، تقریبا بیست و یک سال از آقاجون بزرگتره( تقریبا متولد 1307) بر خلافِ سنّش، خیلی بچّه هارو دوست داره تورو دید، خیلی ذوق کرد، بوسیدت و به زبون سمنانی یه چیزایی میگفت عمو رضا بس که بچّه هارو دوست داره، میگه تو شبیه بابایی و خانواده ی پدریت هستی (راست میگه؟؟ !!) خونه ی عمو رضاشون، خیلی قدیمی و قشنگ بود. سقف های هلالی و گرد ، اتاق های تو در تو و البتّه خیلی با صفا عمو رضا روی تخت بود، تو با عمو علی رفتید بالای تخت تا ازتون عکس بگیرم عمو محمّد هم کنارتو روی زمین نشسته بود و از در آوردن جیغ تو لذّت می برد مثلاً یقه ی لباستو از پشت عقب میداد، گردنتو ب...
11 آذر 1393

صــــدقـــه

یکی از علایق تو ، موقع بیرون رفتن از خونه انداختنِ صدقه است. این کار رو از بابایی یاد گرفتی و خیلی هم دوست داری. بخاطر همین، چند وقت پیش به عمو علی گفتیم برامون از بانک، دو بسته سکّه های نو و تمیز بیاره، که وقتی تو بهشون دست میزنی ، میکروب نداشته باشن و تمیز باشن. تمام سکه هارو توی یه کمد که دست تو بهش برسه گذاشتیم. حالا، هر وقت از خونه بیرون میریم، داد میزنی: پـــول، پـــول، .... بعد خودت میری، چنتایی برمیداری و می اندازی توی صندوق. اصرار میکنی که حتماً هم خودت، بدون کمک بندازی. قربونت برم که روی پنجه هات میایستی تا قدّت به صندوق برسه. ...
10 آذر 1393

سکوت تو = خرابکاری

خوب به این تصویر نگاه کن دخترم توی کابینتها، تخت و کمد های ام دی اف ، وقتی می خوان اثر یه پیچ نمونه و نمای بدی نداشته باشه، با یه برچسب گرد کوچیک اندازه ی پیچ و هم رنگ تخت، اونو می پوشونن تا نمای خوبی داشته باشه. یه روز که بعد از مدرسه، باهم اومدیم خونه، وقتی داشتم به کارام مثل ( شستن دست ها، وضو ، گرم کردن ناهار و ... ) می رسیدم ، در کمال ناباوری دیدم که صدایی از تو نمیاد. هر وقت صدات نمیاد، معمولاً در حال گل کاشتن یا تخریب چیزی هستی. دویدم تو اتاق دیدم تمام برچسب های گرد روی پیچ های تختمونو کندی و خیلی هم از این کار لذّت میبری من که غصه ام گرفته بود و خنده بهت چیزی نگفتم، تا لااقل به کارای خودم برسم اما رف...
10 آذر 1393